وبلاگ شخصی احسان فردآقایی

وبلاگ شخصی احسان فردآقایی

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است


از یک منظر می‏توان تعارض علم و دین و شدّت گرفتن منازعات و مجادلات میان عالمان علوم دین و دانشمندان علوم تجربی در مغرب زمین را محصول و نتیجه تخصصی شدن علوم و معارف و بیگانه شدن آنها از یکدیگر دانست.
در گذشته علوم و معارف مختلف در یک جا مجتمع، از حال هم باخبر بودند و در تلاؤم با یکدیگر رشد می‏کردند. در حوزه‏ها و مراکز علمی آن زمان، هم طبیعیات تدریس می‏شد و هم ریاضیات و فلسفه و کلام و دیگر علوم و معارف رایج بود. اینها همه در یک مجموعه بودند و محتوای خود را با هم هماهنگ می‏کردند. معارف عهده‏دارِ تبیین جهان‏شناسی و جهان‏بینی، مبادی و مبانی و پیش‏فرضها را تحلیل و تثبیت می‏کردند و در اختیار شاخه‏های دیگرِ دانش؛ نظیر علوم طبیعی قرار می‏دادند و علوم طبیعی به استناد و اتکای آن مبانی و پیش‏فرضهایی که در حکمت و الهیاتِ فلسفه مدلّل و تنقیح شده بود به کار خویش ادامه می‏داد؛ اما پس از قرن سیزدهم میلادی به تدریج شاخه‏های علوم از یکدیگر جدا و مستقل شدند و جریان تخصصی شدن علوم، آرام آرام دامن‏گستر شد و حوزه‏های معرفت و دانش از هم گسیخت و علوم طبیعی کاملاً از جهان‏بینی جدا شد و علمِ مصطلح؛ یعنی دانش تجربی از فلسفه بیگانه گشت و خود را از الهیات و حکمت بی‏نیاز دید.
علم دوران مدرن مانند علم دوران گذشته باورمند و معتقد به نظام علّی و معلولی است. با این تفاوت که چون خود را از فلسفه الهی و دین جدا کرده، به علّت فاعلی و علّت غایی عالم کاری ندارد و دایره نظام علّی را در حصار تنگ حس و تجربه محدود می‏سازد. همه همّت عقل حسی و تجربی کاوش در علل قابلی است؛ یعنی فلان چیز پیش از این چه بوده و اکنون چه هست و سرانجام تحت تأثیر عوامل طبیعی دیگر چه خواهد شد.
این مسئله به معنای محدود شدن دانش تجربی در سیر افقی اشیاء و پدیده‏ها و غفلت تامّ از سیر عمودی و صعودی طبیعت و جهان است. اساس نظام علّی مبتنی بر در نظر گرفتن علت فاعلی و غایی است که نه علم محدود شده به عقل حسی و تجربی، توان اثبات و بحث و فحص در آن را دارد و نه می‏تواند از جایی دیگر وام بگیرد. این ناتوانی در استمداد از منابع معرفتی دیگر محصول و نتیجه جدا شدن علم تجربی و طبیعیات از دین و فلسفه الهی است.
شگفت اینکه برخی از شیفتگان این نگاه استقلالی به علم، پا را از مرزهای واقعی علم تجربی فراتر نهاده و دعوی ارائه فلسفه و جهان‏بینی الحادی را داشته‏اند! حال آنکه عقل حسی و تجربی در قالَب محدود خویش از اساس نمی‏تواند جهان‏بینی ارائه دهد. حس و تجربه‏ای که در کمال توفیق خویش تنها می‏تواند بینشی خاص درباره موجودی مخصوص مانند دریابینی، صحرابینی، گیاه و جانورشناسی و اخترشناسی داشته باشد، کجا می‏تواند عهده‏دار هستی‏شناسی به معنای وسیع آن (جهان‏بینی) باشد؟
اگر یک فیزیکدان بگوید من به استناد حس و تجربه ثابت کردم که عالم مبدأ و خالقی دارد به او گفته می‏شود: حکم شما اشتباه است و اگر بگوید ثابت کردم که عالم مبدئی ندارد به او گفته می‏شود: داوری شما باز هم اشتباه است، زیرا اساساً با ابزاری که وی در دست دارد؛ یعنی حسّ و تجربه حتی حق سخن‏گفتن شک‏آمیز در این وادیهای غیرتجربی را ندارد، چه رسد به اینکه بخواهد قاطعانه چیزی را نفی یا اثبات کند. درست به این می‏ماند که کسی بخواهد با ترازویی که مناسب توزین سبزی و میوه است وزن سلسله جبال البرز را بسنجد.
منشأ توهم تعارض علم و دین آن است که حوزه دین را به نقل محدود کرده و عقل را از چارچوب معرفت دینی خارج بدانیم. در این صورت تنها آنچه از ادله نقلی فهمیده می‏شود داخل در هندسه معرفت دینی بوده و آنچه توسط عقل حسّی و تجربی یا عقل تجریدی به دست می‏آید معرفت علمی و فلسفی و بی‏ارتباط با حوزه دین محسوب می‏گردد. در اینجاست که اگر مطلبی نقلی از جهتی ناسازگار با یافته علمی و تجربی یا فلسفی و تجریدی باشد از مصادیق تعارض و تقابل علم یا فلسفه و دین تلقی می‏شود.
این تصور ناصواب که مرز دین را می‏شکافد و عقل را از هندسه معرفت دینی جدا و آن را بیرون آن قرار می‏دهد و نقل را در درون آن باقی می‏گذارد، شرایط را به گونه‏ای فراهم می‏آورد که عقل بیگانه شده از دین، عالم آفرینش را دیگر «خلقت» نداند، بلکه آن را «طبیعت» بنامد و مبدأ فاعلی و غایی (هُوَ الاَوَّلُ والاءخِر)[1] را از آن بگیرد و علم طبیعی مُثْله شده و معیوبی را که منقطع الاوّل و الآخر است، تحویل دهد. عقلی که دیگر حاصل تلاش خود را نقاب برگرفتن از چهره خلقت و فعل‏الله نمی‏داند، بلکه صرفاً به تبیین طبیعت می‏نشیند.

اما اگر به این نکته اساسی و مهم توجّه شود که عقل در برابر نقل است نه در برابر دین و همان خداوندی که ادله نقلی را منبع معرفت دینی قرار داده، عقل را نیز حجت شرعی و منبع شناخت دین و رهاورد آن قرار داده است، در این صورت در موارد ناسازگاری مفاد یک دلیل نقلی با یک معرفت علمی یا فلسفی باید از تعارض علم یا فلسفه و نقل سخن راند؛ نه آنکه آن را شاهدی بر تعارض علم یا فلسفه و دین قلمداد کرد.
اگر عقل در کنار نقل در درون هندسه معرفت دینی جای گرفت، سخن گفتن از تعارض علم و عقل با دین به همان اندازه نامأنوس و نابجاست که سخن گفتن از تعارض نقل و دین. نقل هرگز با دین معارض نمی‏شود، زیرا نقل خود منبع شناخت دین است. به همین ترتیب عقل (به معنای وسیع آن) ناسازگار و معارض با دین نمی‏گردد، زیرا حجت شرعی و منبع شناخت دین است.
البته کاملاً طبیعی است که در مواردی نقل با علم و ظاهر متن منقول با مقتضای دلیل عقل ناسازگار باشد، چنان‏که گاه یک دلیل نقلی با دلیل نقلی دیگر معارض و ناسازگار می‏افتد. در این موارد به جای جنجال نابجا به نام تعارض علم و دین باید در فکر راه حلّ تعارض علم و نقل برآمد و مشاهده کرد که کدام یک از این دو حجت، قوی‏تر است یا اگر راهی برای جمع میان هر دو باشد به وجهی میان آنها سازگاری برقرار کرد.

[1] ـ سوره حدید، آیه 3

منبع: منزلت عقل در هندسه معرفت دینی صفحه 110

  • احسان فردآقایی

بالاخره این سوال خیلی ها هست که حق پیروزه یا باطل؟

منشاء این سوال شاید این باشه که گاهی اوقات ما می بینیم یک امر باطل در ظاهر، گوی رقابت رو از یک امر حق می بره.

قرآن به این سوال پاسخ داده....

به بهانه ماه محرم و فرصت بدست آمده برا اونایی که خیلی دلشون می خواد خوب شن ولی گاهی در فرجام حرکت به سمت حق یا باطل شک می کنن، و احیاناً عطاش رو به لقاش می بخشن، مطلبی از کتاب حق و باطل استاد شهید مطهری به ذهنم رسید که عیناً اینجا درج می کنم.

اگه امسال توی روضه اباعبدالله (ع) حالی بهتون دست داد، من رو هم دعا کنید.

آیات سوره رعد: قرآن در آیه 17 این سوره، حقّ و باطل را به صورت مثلی بسیار جالب و پر معنی بیان داشته است:
انْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ اوْدِیةٌ بِقَدَرِها.
خداوند از آسمان آبی فرو فرستاد (یعنی آب صاف و پر برکتی). در اثر ریزش این باران بر کوهها و بلندیها، سیلی در وادیها و رودخانه‏ها به اندازه ظرفیتشان به راه افتاد.
فَاحْتَمَلَ السَّیلُ زَبَداً رابِیاً «1».
پس این سیل، کفی را روی خود حمل کرد.
وَ ممّا یوقِدُونَ عَلَیهِ فِی النّار ابْتِغاءَ حِلْیةٍ اوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ.
همان گونه که وقتی فلّزی را روی آتش می‏گدازند تا از آن زیور یا وسیله‏ای بسازند چنین کفی در سطح آن آشکار می‏شود (موادّ اصلی ته نشین شده و موادّ زائد و به درد نخور روی آن را می‏گیرد).
کذلِک یضْرِبُ اللّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ‏
اینچنین خدا حقّ و باطل را می‏زند.
در اینجا بعضی از مفسّرین گفته‏اند که یعنی اینچنین خداوند حقّ و باطل را مثال می‏زند، بعضی دیگر گفته‏ اند اینچنین خداوند حقّ و باطل را به یکدیگر می‏زند، یعنی اینچنین میان حقّ و باطل تصادم و برخورد واقع می‏شود؛ برخورد حقّ و باطل چیزی است نظیر برخورد آب و کف.
فَامَّا الزَّبَدُ فَیذْهَبُ جُفاءً وَ امّا ما ینْفَعُ النّاسَ فَیمْکثُ فِی الْأَرْضِ.
و امّا کف می‏رود و نیست و نابود می‏شود و امّا آنچه به مردم سود می‏رساند در زمین باقی می‏ماند.


به اصطلاح ادبی، اینجا حکمی را معلّق به صفتی کرده است؛ یعنی این صفت علّت آن حکم است. نفرموده آب باقی می‏ماند، فلز باقی می‏ماند، بلکه می‏فرماید آنچه برای مردم نافع است از آن آب و فلز، به اعتبار نافع بودن باقی می‏ماند؛ به دلیل اینکه نافع است، خیر است، سودمند است باقی می‏ماند. یعنی بقا از آن نافع بودن و سودمندی است؛ بی‏سودها، بی‏خاصیتها، بی‏فایده‏ها حذف شدنی و از بین رفتنی و محکوم‏اند.کذلِک یضْرِبُ اللّهُ الْأَمْثالَ. خدا مثلها را اینچنین بیان می‏کند. از این مثال چند نکته جالب استفاده می‏شود:الف. نمود داشتن باطل و اصیل بودن حق‏«فاحتمل السّیل زبدا رابیا»، یعنی کف روی آب را می‏گیرد و می‏پوشاند بطوریکه اگر آدم جاهلی بیاید نگاه کند و از ماهیت قضیه خبر نداشته باشد، کف خروشانی را می‏بیند که در حرکت است و توجّهی به آب باران که زیر این کفهاست‏ نمی‏کند، در حالی که این آب است که چنین خروشان حرکت می‏کند نه کف، ولی چون کفها روی آب را گرفته‏اند چشم ظاهر بین که به اعماق واقعیات نفوذ نداشته باشد فقط کف را می‏بیند. باطل هم چنین است که بر نیروی حق سوار می‏شود و روی آن را می‏پوشاند بطوریکه اگر کسی ظاهر جامعه را ببیند و به اعماق آن نظر نیندازد همان قلّه‏های شامخ و افراد چشم پرکن را می‏بیند. مثلًا اگر برگردیم به قرن سیزدهم در ایران، اوّل کسی که چشممان به او می‏افتد ناصر الدین شاه است و ممکن است فکر کنیم که همه مردم همان طور بوده‏اند، در صورتی که اگر همه مردم مثل ناصر الدین شاه بودند، اصلًا امروز ایرانی وجود نداشت. اگر همه مردم هارون الرشید بودند و ماهیت هارون الرشیدی داشتند، محال بود جامعه اسلامی باقی بماند؛ چون هارون الرشید مظهر ظلم و تجاوز و دروغ و خدعه و شهوترانی و بی‏عفّتی و ناپاکی بود. آیا اگر همان وقت ما می‏رفتیم به تمام روستاهای کشور اسلامی، هر چه می‏دیدیم هارون الرشید بود؟ یعنی همه مردم را با روحیه و صفات هارون الرشید می‏دیدیم؟ هر کارگر و کشاورز صاحب حرفه و فنّ و هر بازرگان، یک هارون الرشید بود؟ یعنی همه به همدیگر دروغ می‏گفتند؟ همه به همدیگر خیانت می‏کردند؟ همه بی‏عفّتی می‏کردند و بی‏تقوا بودند؟
هرگز این طور نبوده است. هارون الرشید از صدقه سر آن اشخاص، از صداقت، امانت، درستی و حقیقت آنها زندگی می‏کرده؛ حالا اگر هزار نفر هم هارون الرشید و اطرافیانش بوده‏اند، این نباید معیار ما باشد که شر بر خیر غلبه داشته است.


شما اگر به همین مسیحیت تحریف شده نگاه کنید و بروید در دهات و شهرها، آیا هر کشیشی را که می‏بینید، آدم فاسد و کثیفی است؟ و اللّه میان همینها صدی هفتاد هشتادشان مردمی هستند با یک احساس ایمانی و تقوا و خلوص که به نام مسیح و مریم چقدر راستی و تقوا و پاکی به مردم داده‏اند، تقصیری هم ندارند؛ آنها به بهشت می‏روند، کشیش آنها هم به بهشت می‏رود. پس حساب روحانیت حاکم فاسد مسیحی و پاپها را باید از اکثریت مبلّغین و پیروان مسیح جدا کرد.


آن چیزی که ما می‏بینیم همان‏ «زبدا رابیا»و کفهای روی آب است که به چشم می‏آید، ولی وقتی انسان وارد متن جامعه می‏شود و کسانی را که اساساً به چشم نمی‏آیند و در واقع جامعه را آنها می‏چرخانند می‏بیند، آنها را منطبق بر حق و همراه با راستی و صداقت می‏یابد. آن راننده‏ای که با زحمت دائماً از این شهر به آن شهر می‏رود و جان خودش را می‏گذارد در این راه تا روزی 150 یا 200 تومان بگیرد، یا آن کشاورزی که دائماً تلاش می‏کند و زحمت می‏کشد، آیا در وجود اینها شر بر خیر غلبه دارد؟ هرگز! اغلب اینها بر آن فطرت پاک اسلامی و انسانی خودشان باقی هستند.


اینهمه کارگرانی که در کارخانه‏ ها کار می‏کنند وقتی آدم می‏رود سراغ اینها اصلًا تعجّب می‏کند که با آن وضع چطور اینها به جامعه و دین خوشبین هستند و دغدغه دین و ایمانشان را دارند.


پس اکثریت جامعه را انسانهایی تشکیل می‏دهند که صلاح آنها بر فسادشان غلبه دارد؛ اگر هم احیاناً فسادی در آنها هست، فساد ناشی از جهل است، از قصور است، نمی‏داند، تقصیر هم ندارد، نادان است، این را نمی‏شود آدم مقصّر حساب کرد و جزء مفسدین و خرابکاران و منحرفین دانست. به این ترتیب، حق و نظام حق، اصیل است و مثل آب در زیر جریان دارد و جامعه را به جلو می‏برد، امّا باطلها بر روی آن قرار می‏گیرند و نمود پیدا می‏کنند.ب. طفیلی بودن باطل و استقلال حق‏ نکته دیگری که از این مثال قرآنی استفاده می‏شود این است که باطل به طفیل حق پیدا می‏شود و با نیروی حق حرکت می‏کند؛ یعنی نیرو مال خودش نیست، نیرو اصالتاً مال حقّ است و باطل با نیروی حق حرکت می‏کند. کفی که روی آب هست، نیروی کف نیست که او را حرکت می‏دهد، این نیروی آب است که او را حرکت می‏دهد. معاویه اگر پیدا می‏شود و آنهمه کارهای باطل می‏کند، آن نیروی اجتماعی را معاویه به وجود نیاورده و ماهیت واقعی آن نیرو «معاویه‏ای» نیست و جامعه در بطن خودش ماهیت «معاویه‏ای» ندارد! باز هم پیغمبر است، باز هم ایمان است، باز هم معنویت است، ولی معاویه بر روی این نیرو سوار شده است. یزید هم که امام حسین را کشت گفت: «قتل الحسین بسیف جدّه» «1» یعنی حسین با شمشیر جدّش پیامبر کشته شد! این یک معنای درستی دارد، یعنی از نیروی پیامبر استفاده کردند و او را کشتند، چون برای تحریک مردم می‏گفتند: «یا خیل اللّه ارْکبی و بالجنّة أبشری» «2» (ای سواران الهی! سوار شوید و بهشت بر شما بشارت باد)..


امام باقر (علیه السّلام) فرمودند که سی هزار نفر جمع شده بودند که جدّ ما حضرت حسین (علیه السّلام) را بکشند و کلّ یتقرّب الی اللّه بدمه‏ «1» (و هر یک با کشتن او به خدا تقرّب می‏جستند) چون می‏گفتند یزید خلیفه پیامبر است و حسین بن علی بر او خروج کرده است، باید با او جنگید. باطل حق را با شمشیر خود حق می‏زند، پس باطل نیروی حق را به خدمت گرفته است. این همان نیروی حقّ است که او از آن استفاده می‏کند، مانند انگل که از بدن و خون انسان تغذیه می‏کند، ممکن است خیلی هم تغذیه بکند و خیلی هم چاق بشود، ولی انسان روز به روز لاغرتر و رنگش زردتر می‏شود، حالت چشمهایش عوض می‏گردد و کم قوّه می‏شود. قرآن می‏گوید وقتی که سیل جریان پیدا کرد، آنکه حرکت می‏کند و نیرو دارد و هر چه را در برابرش قرار گیرد می‏برد، آب است، امّا شما کف را می‏بینید که حرکت می‏کند. اگر آب نبود کف یک قدم هم نمی‏توانست برود، ولی به علّت اینکه آب هست، روی آب سوار می‏شود و از نیروی آب استفاده می‏کند. همیشه در دنیا باطل از نیروی حق استفاده می‏کند. مثلًا راستی، حقّ و دروغ باطل است. اگر در عالم، راستی وجود نداشته باشد دروغ نمی‏تواند وجود داشته باشد؛ یعنی اگر در دنیا یک نفر وجود نداشته باشد که راست بگوید و همه مردم دروغ بگویند (پدر به پسر، پسر به پدر، زن به شوهر، شوهر به زن، رفیق به رفیق، شریک به شریک)، دروغ نمی‏تواند کار خود را انجام دهد، زیرا هیچ کس باور نمی‏کند. امروز چرا دروغ مفید است و گاه یک جایی به درد آدم می‏خورد؟ چون در دنیا راستگو زیاد است؛ چون از خودش و از دیگران راست می‏شنود و اگر دروغ بگوید، طرف مقابل خیال می‏کند راست است و فریب می‏خورد؛ یعنی این دروغ نیروی خود را از راستی گرفته است، اگر راستی نبود کسی دنبال دروغ نمی‏رفت؛ چون این دروغ را راست می‏پندارد گولش را می‏خورد، و الّا اگر دروغ را دروغ بداند هیچ دنبالش نمی‏رود. ظلم هم همین طور است. اگر عدلی در دنیا وجود نداشته باشد، امکان ندارد ظلم وجود داشته باشد. اگر هیچ کس به دیگری اعتماد نکند و همه بخواهند از یکدیگر بدزدند آن وقت ظالم‏ترین اشخاص هم نمی‏تواند چیزی بدزدد، زیرا او هم از وجدان، شرف، اعتماد و اطمینانی که مردم به یکدیگر دارند و رعایت انصاف و برادری و برابری را می‏کنند سوء استفاده می‏کند، چون اینها هستند که اساس جامعه را حفظ می‏کنند، او در کنار اینها می‏تواند دزدی‏اش را بکند. اگر شما رادیوهای مختلف دنیا را گوش کنید از هیچیک از این رادیوها نمی‏شنوید که اسم زورگویی را ببرد یا بگوید ما می‏خواهیم ظلم کنیم یا منافع کشورهای دیگر را بدزدیم و غارت کنیم، بلکه همه دم از صلح می‏زنند، دم از آزادی می‏زنند، دم از حقوق بشر می‏زنند؛ در صورتی که اکثر و شاید همه آنها دروغ می‏گویند؛ یعنی آنها می‏خواهند در پناه این الفاظ زندگی کنند؛ در پناه آزادی، آزادی را می‏کشند، چنانکه گفته‏اند: «ای آزادی! به نام تو در دنیا چه جنایتها که نشد». این معنای تغذیه باطل از حقّ است. ناصر الدّین شاه یا هارون الرشید یا معاویه هم نیروی باطل خود را از نیروی حقّ مردم گرفته بودند و گرنه از خودشان نیرویی نداشتند. داستانی شنیدم که ذکرش در اینجا مناسب است: یکی از علمای فارس آمده بود تهران. در مسافر خانه پولهایش را می‏دزدند، او هم هیچ کس را نمی‏شناخته و مانده بوده که چه بکند. به فکرش می‏رسد که برای تهیه پول، فرمان امیر المؤمنین به مالک اشتر را روی یک کاغذ اعلا با یک خطّ عالی بنویسد و به صدر اعظم وقت هدیه کند تا هم او را ارشاد کرده باشد و هم خود از گرفتاری رها شود. این عالم محترم خیلی زحمت می‏کشد و فرمان را می‏نویسد و وقت می‏گیرد و می‏رود. صدر اعظم می‏پرسد این چیست؟ می‏گوید فرمان امیر المؤمنین به مالک اشتر است. صدر اعظم تأمّلی می‏کند و بعد مشغول کارهای خودش می‏شود. این آقا مدّتی می‏نشیند و بعد می‏خواهد برود، صدر اعظم می‏گوید نه، شما بنشینید. این مرد محترم باز می‏نشیند. مردم می‏آیند و می‏روند. آخر وقت می‏شود، بلند می‏شود برود؛ می‏گوید نه آقا! شما بفرمایید. همه می‏روند غیر از نوکرها. باز می‏خواهد برود. می‏گوید نه شما بنشینید، من با شما کار دارم. به فرّاش می‏گوید در را ببند هیچ کس نیاید. به این عالم می‏گوید بیا جلو! وقتی پهلوی او نشست می‏گوید این را برای چه نوشتی؟ می‏گوید چون شما صدر اعظم هستید فکر کردم اگر بخواهم به شما خدمتی بکنم هیچ چیز بهتر از این نمی‏شود که‏ فرمان امیر المؤمنین را که دستور حکومت و موازین اسلامی حکومت است برای شما بنویسم. صدر اعظم می‏گوید بیا جلو! و یواشکی از او می‏پرسد آیا خود علی به این عمل کرد یا نه؟ عالم می‏گوید بله عمل کرد. می‏گوید خودش که عمل کرد جز شکست چه نتیجه‏ای گرفت؟ چه چیزی نصیبش شد که حالا تو این را آورده‏ای که من عمل کنم؟ آن مرد عالم گفت تو چرا این سؤال را جلو مردم از من نپرسیدی و صبر کردی تا همه مردم رفتند، حتّی نوکرها را بیرون کردی و مرا آوردی نزدیک و یواشکی پرسیدی؟ از چه کسی می‏ترسی؟ از این مردم می‏ترسی. تو از چه چیز مردم می‏ترسی؟ غیر از همین علی است که در فکر مردم تأثیر کرده؟ الآن معاویه کجاست؟ معاویه‏ای که مثل تو عمل می‏کرد کجاست؟ تو خودت هم مجبوری به معاویه لعنت کنی. پس علی شکست نخورده، باز هم امروز منطق علی است که طرفدار دارد، باز هم حق پیروز است. این یک مثل بود ولی بیانگر واقعیت است. خطبه 51 نهج البلاغه استفاده باطل از حق را به خوبی نشان می‏دهد. حضرت علی (علیه السّلام) در این خطبه می‏فرماید: انّما بدء وقوع الفتن اهواء تتّبع. همانا آغاز فتنه‏ها و نابسامانیها هواهای نفسانی است که متتبّع واقع می‏شوند (یعنی انسانهایی تحت تأثیر هواهای نفسانی خودشان قرار می‏گیرند و بعد به جای اینکه خدا را پرستش کنند هواهای نفسانی را پرستش می‏کنند و دنبال خواسته‏هایشان می‏روند). و احکام تبتدع. و بعد احکامی است که بدعت گزارده می‏شوند. یعنی کسی که می‏خواهد دنبال هوای نفسش برود از چه استفاده می‏کند؟ از نیروی حق. بدعتی را در لباس دین وارد می‏کند؛ چون می‏داند نیرو از آن دین و مذهب است. اگر بگوید من چنین حرفی می‏زنم کسی حرفش را قبول نمی‏کند؛ لذا شروع می‏کند چیزی را به نام دین بیان کردن و می‏گوید فلان آیه قرآن این مطلب را بیان کرده است و مقصودش این است، یا حدیثی جعل می‏کند که پیامبر چنین فرمود، امام جعفر صادق چنین فرمود، یعنی از نیروی قرآن و پیغمبر و امام استفاده می‏کند و روی چیزی‏ که حقیقت نیست مارک حقیقت می‏زند. یخالف فیها کتاب اللّه. کتاب خدا در آن احکام مورد مخالفت قرار می‏گیرد. و یتولّی علیها رجال رجالا علی غیر دین اللّه. آنگاه افرادی با هم متّحد و متّفق می‏شوند و حزب و جمعیتی تشکیل می‏دهند ولی به غیر دین خدا، بر اساس همان بدعت‏ «1»؛ و به عنوان دفاع از این بدعت آن را به صورت دین بین مردم تبلیغ می‏کنند. بعد حضرت فلسفه مطلب را ذکر می‏کند و چه عالی می‏فرماید: فلو انّ الباطل خلص من مزاج الحقّ لم یخف علی المرتادین. پس اگر باطل از امتزاج و آمیختگی با حق جدا باشد و با حق مخلوط نباشد، مردم حق جو منحرف نمی‏شوند (چون اغلب مردم، «مرتاد» «2» یا حق‏گرا هستند، ولی می‏آیند حق را با باطل مخلوط و ممزوج می‏کنند و امر بر مردم مشتبه می‏شود؛ یعنی مردم حق را با باطل اشتباه می‏گیرند و باطل را با مارک حق می‏خرند. اگر باطل از حق جدا شود و با آن در نیامیزد بر مرتادان و طالبان حق مخفی نمی‏ماند، و اکثریت مردم طالب حق هستند نه طالب باطل). و لو انّ الحقّ خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندین. و اگر حق از پوشش باطل جدا شد و آزاد گردید، زبان بد خواهان از آن قطع می‏گردد (چون اگر حقّ و باطل مخلوط شوند عدّه‏ای آن را حقّ محض می‏بینند، بعد به‏ آثارش نگاه می‏کنند می‏بینند آثار بد دارد؛ معاندها زبانشان دراز می‏شود که این دین و مذهب شما هم خراب از آب در آمد؛ دیگر نمی‏دانند که این خرابیها و آثار سوء مال باطل است نه مال حق. حق هرگز طوری رفتار نمی‏کند که زبان معاندین بر او دراز شود).
سرگذشت معاویه بیانگر این حقیقت است. چه شد که معاویه توانست پست خلافت را اشغال کند؟ با نیروی حق، با نیروی مردم مرتاد، حقّ طلب، حنیف و حقیقت جو که تازه با اسلام آشنا شده بودند و دلشان برای اسلام می‏طپید. وقتی عثمان بر اثر انحرافهایش در خطر کشته شدن بود، معاویه هیچ کمکی برای او نفرستاد، برای اینکه او با عثمان کار نداشت، او دنبال ریاست خودش بود. فکرهایش را کرد، دید اگر عثمان کشته بشود مرده عثمان بیشتر به نفع اوست تا زنده او؛ لذا جاسوسهایش را فرستاد تا لباس خون آلودی، انگشت بریده‏ای از عثمان برای او ببرند. وقتی اینها را آوردند فوراً پیراهن عثمان را بر سر دروازه شام یا مسجد جامع دمشق آویزان کرد و رفت بالای منبر شروع کرد به اشک تمساح ریختن که ایها النّاس خلیفه مظلوم پیامبر را کشتند، این هم پیراهن خون آلود او. صدای غریو گریه مردم بلند شد. معاویه روزها از این مردم اشک گرفت و از مظلومیت خلیفه پیامبر سخن گفت و این آیه را می‏خواند:
وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِیهِ سُلْطاناً فَلا یسْرِفْ فِی الْقَتْلِ انَّهُ کانَ مَنْصُوراً. اسراء/ 33.
و کسی که مظلوم کشته شود ما برای ولی او حق قصاص قرار دادیم، امّا نباید در کشتار زیاده روی کند و همانا او پیروز است.


حال ای مردم! شما می‏گویید ما در مقابل این جنایت بزرگ که بر اسلام وارد شد، سکوت کنیم؟ مردم هم گفتند نه، نه، ما با جان و دل حاضریم جهاد کنیم. آنگاه مردم را جمع کرد و به جنگ با علی (علیه السّلام) آمد. پس معاویه از خودش نیرویی نداشت، از نیروی پیغمبر استفاده کرد، از نیروی قرآن استفاده کرد. بعد معاویه، زیاد بن ابیه، یک جلّاد خونریز را برای مردم می‏فرستد. آن وقت مردم چه می‏گویند؟ می‏گویند این هم اسلام، این هم دین، ببین حاکم اسلامی چه می‏کند. آنگاه زبان معاندین دراز می‏شود. سپس امام (علیه السّلام) می‏فرماید: و لکن یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فیمزجان! و لیکن از حق قسمتی و از باطل قسمتی گرفته می‏شود و مخلوط می‏شوند. یعنی یک مشت از حق و یک مشت از باطل را با یکدیگر مخلوط می‏کنند و به خورد مردم می‏دهند، مانند کسی که در گندم مقداری ارزن قاطی می‏کند و به نام گندم به مردم می‏فروشد! مردم وقتی شب آن را خوردند فردا اثرش را می‏بینند و می‏فهمند آنچه دیشب خورده‏اند نان گندم نبوده است. فهنالک یستولی الشّیطان علی اولیائه و ینجو الَّذین سبقت لهم من اللّه الحسنی. در اینجاست که شیطان بر دوستان خودش مسلّط می‏شود. یعنی ابزار شیطان هم حقّ است، حقّ مخلوط شده با باطل، حقّی که لباس باطل پوشیده است. این همان معنایی است که از آیه استفاده می‏شود که باطل از حق تغذیه می‏کند، خودش نیرو ندارد، از آن نیرو می‏گیرد. آب اگر وجود نداشت کف دو قدم هم نمی‏توانست برود. اینکه می‏بینید باطل حرکتی دارد از اینجاست که بر دوش حق سوار می‏شود. ببینید قرآن چگونه باطل را پوچ و بی‏ارزش نشان می‏دهد!غلبه ظاهری باطل و پیروزی نهایی حق‏ باطل از دید سطحی و حسّی نه دید تحلیلی و تعقّلی، حرکت و جولان دارد. مثلًا یک بچّه را در نظر بگیرید که در عمرش سیل ندیده و نمی‏داند سیل چیست و از کجا پیدا می‏شود و چگونه می‏آید. این بچّه وقتی سیل را می‏بیند، دریای کف را می‏بیند که در حرکت است. اصلًا او خیال نمی‏کند که جز کف هم چیزی وجود دارد! یعنی غلبه ظاهری گسترده و فراگیرنده از باطل است، امّا در نهایت به مغلوبیت آن می‏انجامد. قرآن می‏گوید دیدتان را وسیع کنید، در شناخت جامعه این قدر به ظاهر حکم‏ نکنید. اگر تاریخ صد سال پیش را خواستید بررسی کنید نروید سراغ ناصر الدین شاه با آن عشقبازیها و عیاشیها و ظلمها و بگویید یک قرن قبل اوضاع آن طور بوده است. این را شما سمبل شناخت همه مردم نگیرید، ناصر الدین شاه را شما آیینه تمام‏نمای مردم ندانید. اگر این طور باشد، فتوای میرزای شیرازی در تحریم تنباکو و آثار عظیم آن را چگونه توجیه می‏کنید؟ وقتی که ناصر الدین شاه و آن صدر اعظمش از غفلت و بی‏خبری مردم استفاده می‏کنند و امتیازاتی به خارجیان می‏دهند، یک عدّه روحانیون آگاه در پایتخت و شهرهای دیگر متوجّه می‏شوند و داد و فریاد راه می‏اندازند و مردم را متوجّه می‏کنند تا از سامرا فتوای معروف میرزای شیرازی یکمرتبه به ایران می‏رسد و همچون بمبی منفجر می‏شود و مردم بر علیه ناصر الدین شاه و دادن امتیاز تنباکو به شرکتهای خارجی قیام می‏کنند. این نشان می‏دهد که در عمق باطل، ایمانی حکمفرما بوده است، یک حقیقتی حکمفرما بوده است. زنهای آن زمان که با پوشیه بودند و به زحمت بیرون می‏آمدند، مثل جنگهای صدر اسلام آمدند و مردها را تشویق کردند که بجنگید و گرنه حق ندارید به خانه بیایید و ما شما را در بستر نمی‏پذیریم. این حکایت می‏کند که ناصر الدین شاه سمبل زمان خویش نیست. درست است که مردم ناآگاه بودند، ولی ناآگاه بودن غیر از شریر بودن است؛ مردم را ناآگاه نگه می‏داشتند نه آنکه انسانها همه شریر و فاسد بودند. حالا برویم صد سال جلوتر. نادر شاه را می‏بینیم که از کلّه‏ها مناره می‏ساخت. آیا می‏شود نادر شاه را معیار آن زمان قرار داد؟ از نظر قرآن، نه. این گونه شخصیتها که در تاریخ نمود دارند، کفهای روی آب هستند، آنها را معیار قضاوت قرار ندهید. اگر همه مردم شرارت نادر شاه را داشتند اصلًا آن جامعه متلاشی می‏شد.


قرآن می‏گوید اگر همه مردم این قدر شریر و فاسد و ظالم و دروغگو بودند آن جامعه را هلاک می‏کردیم، چنین جامعه‏ای محال است وجود داشته باشد، اصلًا قابل دوام نیست و فوراً هلاک می‏شود. اینکه قرآن هلاک اقوام گذشته را بیان می‏کند برای چیست؟ می‏گوید: قبل از شما اقوامی بودند که وقتی اکثریت مردم آن اقوام بد شدند، ریشه آنها را کندیم. پس اگر جامعه دوام دارد بدانید که اکثریت مردم فاسد نیستند، بلکه اقلیتی فاسدند که آنها هم کفهای روی آب‏اند.
باطل به صورت موقّت، به صورت یک جولان و به صورت یک نمود است و زود هم‏ از بین می‏رود. احادیثی داریم که حکم ضرب المثل را پیدا کرده، می‏گوید:
* «للحقّ دولة و للباطل جولة» حق دولت باقی دارد، اما باطل را جولانی است و یک نمود است و زود تمام می‏شود.
* «للباطل جولة ثمّ یضمحلّ.»
باطل را جولانی است و بعد مضمحل و نابود می‏شود (ولی حق، جریان و ادامه و بقا دارد).
ضمناً در اینجا معلوم شد که باطل از حق پیدا می‏شود همین طور که کف از آب پیدا می‏شود و همان طور که سایه از شخص پدید می‏آید. معلوم است که اگر حقّی نبود باطلی هم نبود؛ چرا که باطل می‏خواهد با نام حق و در سایه حق و در پرتو حق زندگی کند.
حق مانند آبی است که وقتی مسیر خودش را طی می‏کند، در بستر خویش با یک آلودگیهایی روبرو می‏شود و زباله‏هایی را هم با خود می‏برد؛ بعد این زباله‏ها را به این طرف و آن طرف می‏زند و در نتیجه کفهای کثیفی به وجود می‏آید. این، لازمه طبیعی حرکت و جریان آب است.

  • احسان فردآقایی