بالاخره این سوال خیلی ها هست که حق پیروزه یا باطل؟
منشاء این سوال شاید این باشه که گاهی اوقات ما می بینیم یک امر باطل در ظاهر، گوی رقابت رو از یک امر حق می بره.
قرآن به این سوال پاسخ داده....
به بهانه ماه محرم و فرصت بدست آمده برا اونایی که خیلی دلشون می خواد خوب شن ولی گاهی در فرجام حرکت به سمت حق یا باطل شک می کنن، و احیاناً عطاش رو به لقاش می بخشن، مطلبی از کتاب حق و باطل استاد شهید مطهری به ذهنم رسید که عیناً اینجا درج می کنم.
اگه امسال توی روضه اباعبدالله (ع) حالی بهتون دست داد، من رو هم دعا کنید.
آیات سوره رعد: قرآن در آیه 17 این سوره، حقّ و باطل را به صورت مثلی بسیار جالب و پر معنی بیان داشته است:
انْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ اوْدِیةٌ بِقَدَرِها.
خداوند از آسمان آبی فرو فرستاد (یعنی آب صاف و پر برکتی). در اثر ریزش این باران بر کوهها و بلندیها، سیلی در وادیها و رودخانهها به اندازه ظرفیتشان به راه افتاد.
فَاحْتَمَلَ السَّیلُ زَبَداً رابِیاً «1».
پس این سیل، کفی را روی خود حمل کرد.
وَ ممّا یوقِدُونَ عَلَیهِ فِی النّار ابْتِغاءَ حِلْیةٍ اوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ.
همان گونه که وقتی فلّزی را روی آتش میگدازند تا از آن زیور یا وسیلهای بسازند چنین کفی در سطح آن آشکار میشود (موادّ اصلی ته نشین شده و موادّ زائد و به درد نخور روی آن را میگیرد).
کذلِک یضْرِبُ اللّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ
اینچنین خدا حقّ و باطل را میزند.
در اینجا بعضی از مفسّرین گفتهاند که یعنی اینچنین خداوند حقّ و باطل را مثال میزند، بعضی دیگر گفته اند اینچنین خداوند حقّ و باطل را به یکدیگر میزند، یعنی اینچنین میان حقّ و باطل تصادم و برخورد واقع میشود؛ برخورد حقّ و باطل چیزی است نظیر برخورد آب و کف.
فَامَّا الزَّبَدُ فَیذْهَبُ جُفاءً وَ امّا ما ینْفَعُ النّاسَ فَیمْکثُ فِی الْأَرْضِ.
و امّا کف میرود و نیست و نابود میشود و امّا آنچه به مردم سود میرساند در زمین باقی میماند.
به اصطلاح ادبی، اینجا حکمی را معلّق به صفتی کرده است؛ یعنی این صفت علّت آن حکم است. نفرموده آب باقی میماند، فلز باقی میماند، بلکه میفرماید آنچه برای مردم نافع است از آن آب و فلز، به اعتبار نافع بودن باقی میماند؛ به دلیل اینکه نافع است، خیر است، سودمند است باقی میماند. یعنی بقا از آن نافع بودن و سودمندی است؛ بیسودها، بیخاصیتها، بیفایدهها حذف شدنی و از بین رفتنی و محکوماند.کذلِک یضْرِبُ اللّهُ الْأَمْثالَ. خدا مثلها را اینچنین بیان میکند. از این مثال چند نکته جالب استفاده میشود:الف. نمود داشتن باطل و اصیل بودن حق«فاحتمل السّیل زبدا رابیا»، یعنی کف روی آب را میگیرد و میپوشاند بطوریکه اگر آدم جاهلی بیاید نگاه کند و از ماهیت قضیه خبر نداشته باشد، کف خروشانی را میبیند که در حرکت است و توجّهی به آب باران که زیر این کفهاست نمیکند، در حالی که این آب است که چنین خروشان حرکت میکند نه کف، ولی چون کفها روی آب را گرفتهاند چشم ظاهر بین که به اعماق واقعیات نفوذ نداشته باشد فقط کف را میبیند. باطل هم چنین است که بر نیروی حق سوار میشود و روی آن را میپوشاند بطوریکه اگر کسی ظاهر جامعه را ببیند و به اعماق آن نظر نیندازد همان قلّههای شامخ و افراد چشم پرکن را میبیند. مثلًا اگر برگردیم به قرن سیزدهم در ایران، اوّل کسی که چشممان به او میافتد ناصر الدین شاه است و ممکن است فکر کنیم که همه مردم همان طور بودهاند، در صورتی که اگر همه مردم مثل ناصر الدین شاه بودند، اصلًا امروز ایرانی وجود نداشت. اگر همه مردم هارون الرشید بودند و ماهیت هارون الرشیدی داشتند، محال بود جامعه اسلامی باقی بماند؛ چون هارون الرشید مظهر ظلم و تجاوز و دروغ و خدعه و شهوترانی و بیعفّتی و ناپاکی بود. آیا اگر همان وقت ما میرفتیم به تمام روستاهای کشور اسلامی، هر چه میدیدیم هارون الرشید بود؟ یعنی همه مردم را با روحیه و صفات هارون الرشید میدیدیم؟ هر کارگر و کشاورز صاحب حرفه و فنّ و هر بازرگان، یک هارون الرشید بود؟ یعنی همه به همدیگر دروغ میگفتند؟ همه به همدیگر خیانت میکردند؟ همه بیعفّتی میکردند و بیتقوا بودند؟
هرگز این طور نبوده است. هارون الرشید از صدقه سر آن اشخاص، از صداقت، امانت، درستی و حقیقت آنها زندگی میکرده؛ حالا اگر هزار نفر هم هارون الرشید و اطرافیانش بودهاند، این نباید معیار ما باشد که شر بر خیر غلبه داشته است.
شما اگر به همین مسیحیت تحریف شده نگاه کنید و بروید در دهات و شهرها، آیا هر کشیشی را که میبینید، آدم فاسد و کثیفی است؟ و اللّه میان همینها صدی هفتاد هشتادشان مردمی هستند با یک احساس ایمانی و تقوا و خلوص که به نام مسیح و مریم چقدر راستی و تقوا و پاکی به مردم دادهاند، تقصیری هم ندارند؛ آنها به بهشت میروند، کشیش آنها هم به بهشت میرود. پس حساب روحانیت حاکم فاسد مسیحی و پاپها را باید از اکثریت مبلّغین و پیروان مسیح جدا کرد.
آن چیزی که ما میبینیم همان «زبدا رابیا»و کفهای روی آب است که به چشم میآید، ولی وقتی انسان وارد متن جامعه میشود و کسانی را که اساساً به چشم نمیآیند و در واقع جامعه را آنها میچرخانند میبیند، آنها را منطبق بر حق و همراه با راستی و صداقت مییابد. آن رانندهای که با زحمت دائماً از این شهر به آن شهر میرود و جان خودش را میگذارد در این راه تا روزی 150 یا 200 تومان بگیرد، یا آن کشاورزی که دائماً تلاش میکند و زحمت میکشد، آیا در وجود اینها شر بر خیر غلبه دارد؟ هرگز! اغلب اینها بر آن فطرت پاک اسلامی و انسانی خودشان باقی هستند.
اینهمه کارگرانی که در کارخانه ها کار میکنند وقتی آدم میرود سراغ اینها اصلًا تعجّب میکند که با آن وضع چطور اینها به جامعه و دین خوشبین هستند و دغدغه دین و ایمانشان را دارند.
پس اکثریت جامعه را انسانهایی تشکیل میدهند که صلاح آنها بر فسادشان غلبه دارد؛ اگر هم احیاناً فسادی در آنها هست، فساد ناشی از جهل است، از قصور است، نمیداند، تقصیر هم ندارد، نادان است، این را نمیشود آدم مقصّر حساب کرد و جزء مفسدین و خرابکاران و منحرفین دانست. به این ترتیب، حق و نظام حق، اصیل است و مثل آب در زیر جریان دارد و جامعه را به جلو میبرد، امّا باطلها بر روی آن قرار میگیرند و نمود پیدا میکنند.ب. طفیلی بودن باطل و استقلال حق نکته دیگری که از این مثال قرآنی استفاده میشود این است که باطل به طفیل حق پیدا میشود و با نیروی حق حرکت میکند؛ یعنی نیرو مال خودش نیست، نیرو اصالتاً مال حقّ است و باطل با نیروی حق حرکت میکند. کفی که روی آب هست، نیروی کف نیست که او را حرکت میدهد، این نیروی آب است که او را حرکت میدهد. معاویه اگر پیدا میشود و آنهمه کارهای باطل میکند، آن نیروی اجتماعی را معاویه به وجود نیاورده و ماهیت واقعی آن نیرو «معاویهای» نیست و جامعه در بطن خودش ماهیت «معاویهای» ندارد! باز هم پیغمبر است، باز هم ایمان است، باز هم معنویت است، ولی معاویه بر روی این نیرو سوار شده است. یزید هم که امام حسین را کشت گفت: «قتل الحسین بسیف جدّه» «1» یعنی حسین با شمشیر جدّش پیامبر کشته شد! این یک معنای درستی دارد، یعنی از نیروی پیامبر استفاده کردند و او را کشتند، چون برای تحریک مردم میگفتند: «یا خیل اللّه ارْکبی و بالجنّة أبشری» «2» (ای سواران الهی! سوار شوید و بهشت بر شما بشارت باد)..
امام باقر (علیه السّلام) فرمودند که سی هزار نفر جمع شده بودند که جدّ ما حضرت حسین (علیه السّلام) را بکشند و کلّ یتقرّب الی اللّه بدمه «1» (و هر یک با کشتن او به خدا تقرّب میجستند) چون میگفتند یزید خلیفه پیامبر است و حسین بن علی بر او خروج کرده است، باید با او جنگید. باطل حق را با شمشیر خود حق میزند، پس باطل نیروی حق را به خدمت گرفته است. این همان نیروی حقّ است که او از آن استفاده میکند، مانند انگل که از بدن و خون انسان تغذیه میکند، ممکن است خیلی هم تغذیه بکند و خیلی هم چاق بشود، ولی انسان روز به روز لاغرتر و رنگش زردتر میشود، حالت چشمهایش عوض میگردد و کم قوّه میشود. قرآن میگوید وقتی که سیل جریان پیدا کرد، آنکه حرکت میکند و نیرو دارد و هر چه را در برابرش قرار گیرد میبرد، آب است، امّا شما کف را میبینید که حرکت میکند. اگر آب نبود کف یک قدم هم نمیتوانست برود، ولی به علّت اینکه آب هست، روی آب سوار میشود و از نیروی آب استفاده میکند. همیشه در دنیا باطل از نیروی حق استفاده میکند. مثلًا راستی، حقّ و دروغ باطل است. اگر در عالم، راستی وجود نداشته باشد دروغ نمیتواند وجود داشته باشد؛ یعنی اگر در دنیا یک نفر وجود نداشته باشد که راست بگوید و همه مردم دروغ بگویند (پدر به پسر، پسر به پدر، زن به شوهر، شوهر به زن، رفیق به رفیق، شریک به شریک)، دروغ نمیتواند کار خود را انجام دهد، زیرا هیچ کس باور نمیکند. امروز چرا دروغ مفید است و گاه یک جایی به درد آدم میخورد؟ چون در دنیا راستگو زیاد است؛ چون از خودش و از دیگران راست میشنود و اگر دروغ بگوید، طرف مقابل خیال میکند راست است و فریب میخورد؛ یعنی این دروغ نیروی خود را از راستی گرفته است، اگر راستی نبود کسی دنبال دروغ نمیرفت؛ چون این دروغ را راست میپندارد گولش را میخورد، و الّا اگر دروغ را دروغ بداند هیچ دنبالش نمیرود. ظلم هم همین طور است. اگر عدلی در دنیا وجود نداشته باشد، امکان ندارد ظلم وجود داشته باشد. اگر هیچ کس به دیگری اعتماد نکند و همه بخواهند از یکدیگر بدزدند آن وقت ظالمترین اشخاص هم نمیتواند چیزی بدزدد، زیرا او هم از وجدان، شرف، اعتماد و اطمینانی که مردم به یکدیگر دارند و رعایت انصاف و برادری و برابری را میکنند سوء استفاده میکند، چون اینها هستند که اساس جامعه را حفظ میکنند، او در کنار اینها میتواند دزدیاش را بکند. اگر شما رادیوهای مختلف دنیا را گوش کنید از هیچیک از این رادیوها نمیشنوید که اسم زورگویی را ببرد یا بگوید ما میخواهیم ظلم کنیم یا منافع کشورهای دیگر را بدزدیم و غارت کنیم، بلکه همه دم از صلح میزنند، دم از آزادی میزنند، دم از حقوق بشر میزنند؛ در صورتی که اکثر و شاید همه آنها دروغ میگویند؛ یعنی آنها میخواهند در پناه این الفاظ زندگی کنند؛ در پناه آزادی، آزادی را میکشند، چنانکه گفتهاند: «ای آزادی! به نام تو در دنیا چه جنایتها که نشد». این معنای تغذیه باطل از حقّ است. ناصر الدّین شاه یا هارون الرشید یا معاویه هم نیروی باطل خود را از نیروی حقّ مردم گرفته بودند و گرنه از خودشان نیرویی نداشتند. داستانی شنیدم که ذکرش در اینجا مناسب است: یکی از علمای فارس آمده بود تهران. در مسافر خانه پولهایش را میدزدند، او هم هیچ کس را نمیشناخته و مانده بوده که چه بکند. به فکرش میرسد که برای تهیه پول، فرمان امیر المؤمنین به مالک اشتر را روی یک کاغذ اعلا با یک خطّ عالی بنویسد و به صدر اعظم وقت هدیه کند تا هم او را ارشاد کرده باشد و هم خود از گرفتاری رها شود. این عالم محترم خیلی زحمت میکشد و فرمان را مینویسد و وقت میگیرد و میرود. صدر اعظم میپرسد این چیست؟ میگوید فرمان امیر المؤمنین به مالک اشتر است. صدر اعظم تأمّلی میکند و بعد مشغول کارهای خودش میشود. این آقا مدّتی مینشیند و بعد میخواهد برود، صدر اعظم میگوید نه، شما بنشینید. این مرد محترم باز مینشیند. مردم میآیند و میروند. آخر وقت میشود، بلند میشود برود؛ میگوید نه آقا! شما بفرمایید. همه میروند غیر از نوکرها. باز میخواهد برود. میگوید نه شما بنشینید، من با شما کار دارم. به فرّاش میگوید در را ببند هیچ کس نیاید. به این عالم میگوید بیا جلو! وقتی پهلوی او نشست میگوید این را برای چه نوشتی؟ میگوید چون شما صدر اعظم هستید فکر کردم اگر بخواهم به شما خدمتی بکنم هیچ چیز بهتر از این نمیشود که فرمان امیر المؤمنین را که دستور حکومت و موازین اسلامی حکومت است برای شما بنویسم. صدر اعظم میگوید بیا جلو! و یواشکی از او میپرسد آیا خود علی به این عمل کرد یا نه؟ عالم میگوید بله عمل کرد. میگوید خودش که عمل کرد جز شکست چه نتیجهای گرفت؟ چه چیزی نصیبش شد که حالا تو این را آوردهای که من عمل کنم؟ آن مرد عالم گفت تو چرا این سؤال را جلو مردم از من نپرسیدی و صبر کردی تا همه مردم رفتند، حتّی نوکرها را بیرون کردی و مرا آوردی نزدیک و یواشکی پرسیدی؟ از چه کسی میترسی؟ از این مردم میترسی. تو از چه چیز مردم میترسی؟ غیر از همین علی است که در فکر مردم تأثیر کرده؟ الآن معاویه کجاست؟ معاویهای که مثل تو عمل میکرد کجاست؟ تو خودت هم مجبوری به معاویه لعنت کنی. پس علی شکست نخورده، باز هم امروز منطق علی است که طرفدار دارد، باز هم حق پیروز است. این یک مثل بود ولی بیانگر واقعیت است. خطبه 51 نهج البلاغه استفاده باطل از حق را به خوبی نشان میدهد. حضرت علی (علیه السّلام) در این خطبه میفرماید: انّما بدء وقوع الفتن اهواء تتّبع. همانا آغاز فتنهها و نابسامانیها هواهای نفسانی است که متتبّع واقع میشوند (یعنی انسانهایی تحت تأثیر هواهای نفسانی خودشان قرار میگیرند و بعد به جای اینکه خدا را پرستش کنند هواهای نفسانی را پرستش میکنند و دنبال خواستههایشان میروند). و احکام تبتدع. و بعد احکامی است که بدعت گزارده میشوند. یعنی کسی که میخواهد دنبال هوای نفسش برود از چه استفاده میکند؟ از نیروی حق. بدعتی را در لباس دین وارد میکند؛ چون میداند نیرو از آن دین و مذهب است. اگر بگوید من چنین حرفی میزنم کسی حرفش را قبول نمیکند؛ لذا شروع میکند چیزی را به نام دین بیان کردن و میگوید فلان آیه قرآن این مطلب را بیان کرده است و مقصودش این است، یا حدیثی جعل میکند که پیامبر چنین فرمود، امام جعفر صادق چنین فرمود، یعنی از نیروی قرآن و پیغمبر و امام استفاده میکند و روی چیزی که حقیقت نیست مارک حقیقت میزند. یخالف فیها کتاب اللّه. کتاب خدا در آن احکام مورد مخالفت قرار میگیرد. و یتولّی علیها رجال رجالا علی غیر دین اللّه. آنگاه افرادی با هم متّحد و متّفق میشوند و حزب و جمعیتی تشکیل میدهند ولی به غیر دین خدا، بر اساس همان بدعت «1»؛ و به عنوان دفاع از این بدعت آن را به صورت دین بین مردم تبلیغ میکنند. بعد حضرت فلسفه مطلب را ذکر میکند و چه عالی میفرماید: فلو انّ الباطل خلص من مزاج الحقّ لم یخف علی المرتادین. پس اگر باطل از امتزاج و آمیختگی با حق جدا باشد و با حق مخلوط نباشد، مردم حق جو منحرف نمیشوند (چون اغلب مردم، «مرتاد» «2» یا حقگرا هستند، ولی میآیند حق را با باطل مخلوط و ممزوج میکنند و امر بر مردم مشتبه میشود؛ یعنی مردم حق را با باطل اشتباه میگیرند و باطل را با مارک حق میخرند. اگر باطل از حق جدا شود و با آن در نیامیزد بر مرتادان و طالبان حق مخفی نمیماند، و اکثریت مردم طالب حق هستند نه طالب باطل). و لو انّ الحقّ خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندین. و اگر حق از پوشش باطل جدا شد و آزاد گردید، زبان بد خواهان از آن قطع میگردد (چون اگر حقّ و باطل مخلوط شوند عدّهای آن را حقّ محض میبینند، بعد به آثارش نگاه میکنند میبینند آثار بد دارد؛ معاندها زبانشان دراز میشود که این دین و مذهب شما هم خراب از آب در آمد؛ دیگر نمیدانند که این خرابیها و آثار سوء مال باطل است نه مال حق. حق هرگز طوری رفتار نمیکند که زبان معاندین بر او دراز شود).
سرگذشت معاویه بیانگر این حقیقت است. چه شد که معاویه توانست پست خلافت را اشغال کند؟ با نیروی حق، با نیروی مردم مرتاد، حقّ طلب، حنیف و حقیقت جو که تازه با اسلام آشنا شده بودند و دلشان برای اسلام میطپید. وقتی عثمان بر اثر انحرافهایش در خطر کشته شدن بود، معاویه هیچ کمکی برای او نفرستاد، برای اینکه او با عثمان کار نداشت، او دنبال ریاست خودش بود. فکرهایش را کرد، دید اگر عثمان کشته بشود مرده عثمان بیشتر به نفع اوست تا زنده او؛ لذا جاسوسهایش را فرستاد تا لباس خون آلودی، انگشت بریدهای از عثمان برای او ببرند. وقتی اینها را آوردند فوراً پیراهن عثمان را بر سر دروازه شام یا مسجد جامع دمشق آویزان کرد و رفت بالای منبر شروع کرد به اشک تمساح ریختن که ایها النّاس خلیفه مظلوم پیامبر را کشتند، این هم پیراهن خون آلود او. صدای غریو گریه مردم بلند شد. معاویه روزها از این مردم اشک گرفت و از مظلومیت خلیفه پیامبر سخن گفت و این آیه را میخواند:
وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِیهِ سُلْطاناً فَلا یسْرِفْ فِی الْقَتْلِ انَّهُ کانَ مَنْصُوراً. اسراء/ 33.
و کسی که مظلوم کشته شود ما برای ولی او حق قصاص قرار دادیم، امّا نباید در کشتار زیاده روی کند و همانا او پیروز است.
حال ای مردم! شما میگویید ما در مقابل این جنایت بزرگ که بر اسلام وارد شد، سکوت کنیم؟ مردم هم گفتند نه، نه، ما با جان و دل حاضریم جهاد کنیم. آنگاه مردم را جمع کرد و به جنگ با علی (علیه السّلام) آمد. پس معاویه از خودش نیرویی نداشت، از نیروی پیغمبر استفاده کرد، از نیروی قرآن استفاده کرد. بعد معاویه، زیاد بن ابیه، یک جلّاد خونریز را برای مردم میفرستد. آن وقت مردم چه میگویند؟ میگویند این هم اسلام، این هم دین، ببین حاکم اسلامی چه میکند. آنگاه زبان معاندین دراز میشود. سپس امام (علیه السّلام) میفرماید: و لکن یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فیمزجان! و لیکن از حق قسمتی و از باطل قسمتی گرفته میشود و مخلوط میشوند. یعنی یک مشت از حق و یک مشت از باطل را با یکدیگر مخلوط میکنند و به خورد مردم میدهند، مانند کسی که در گندم مقداری ارزن قاطی میکند و به نام گندم به مردم میفروشد! مردم وقتی شب آن را خوردند فردا اثرش را میبینند و میفهمند آنچه دیشب خوردهاند نان گندم نبوده است. فهنالک یستولی الشّیطان علی اولیائه و ینجو الَّذین سبقت لهم من اللّه الحسنی. در اینجاست که شیطان بر دوستان خودش مسلّط میشود. یعنی ابزار شیطان هم حقّ است، حقّ مخلوط شده با باطل، حقّی که لباس باطل پوشیده است. این همان معنایی است که از آیه استفاده میشود که باطل از حق تغذیه میکند، خودش نیرو ندارد، از آن نیرو میگیرد. آب اگر وجود نداشت کف دو قدم هم نمیتوانست برود. اینکه میبینید باطل حرکتی دارد از اینجاست که بر دوش حق سوار میشود. ببینید قرآن چگونه باطل را پوچ و بیارزش نشان میدهد!غلبه ظاهری باطل و پیروزی نهایی حق باطل از دید سطحی و حسّی نه دید تحلیلی و تعقّلی، حرکت و جولان دارد. مثلًا یک بچّه را در نظر بگیرید که در عمرش سیل ندیده و نمیداند سیل چیست و از کجا پیدا میشود و چگونه میآید. این بچّه وقتی سیل را میبیند، دریای کف را میبیند که در حرکت است. اصلًا او خیال نمیکند که جز کف هم چیزی وجود دارد! یعنی غلبه ظاهری گسترده و فراگیرنده از باطل است، امّا در نهایت به مغلوبیت آن میانجامد. قرآن میگوید دیدتان را وسیع کنید، در شناخت جامعه این قدر به ظاهر حکم نکنید. اگر تاریخ صد سال پیش را خواستید بررسی کنید نروید سراغ ناصر الدین شاه با آن عشقبازیها و عیاشیها و ظلمها و بگویید یک قرن قبل اوضاع آن طور بوده است. این را شما سمبل شناخت همه مردم نگیرید، ناصر الدین شاه را شما آیینه تمامنمای مردم ندانید. اگر این طور باشد، فتوای میرزای شیرازی در تحریم تنباکو و آثار عظیم آن را چگونه توجیه میکنید؟ وقتی که ناصر الدین شاه و آن صدر اعظمش از غفلت و بیخبری مردم استفاده میکنند و امتیازاتی به خارجیان میدهند، یک عدّه روحانیون آگاه در پایتخت و شهرهای دیگر متوجّه میشوند و داد و فریاد راه میاندازند و مردم را متوجّه میکنند تا از سامرا فتوای معروف میرزای شیرازی یکمرتبه به ایران میرسد و همچون بمبی منفجر میشود و مردم بر علیه ناصر الدین شاه و دادن امتیاز تنباکو به شرکتهای خارجی قیام میکنند. این نشان میدهد که در عمق باطل، ایمانی حکمفرما بوده است، یک حقیقتی حکمفرما بوده است. زنهای آن زمان که با پوشیه بودند و به زحمت بیرون میآمدند، مثل جنگهای صدر اسلام آمدند و مردها را تشویق کردند که بجنگید و گرنه حق ندارید به خانه بیایید و ما شما را در بستر نمیپذیریم. این حکایت میکند که ناصر الدین شاه سمبل زمان خویش نیست. درست است که مردم ناآگاه بودند، ولی ناآگاه بودن غیر از شریر بودن است؛ مردم را ناآگاه نگه میداشتند نه آنکه انسانها همه شریر و فاسد بودند. حالا برویم صد سال جلوتر. نادر شاه را میبینیم که از کلّهها مناره میساخت. آیا میشود نادر شاه را معیار آن زمان قرار داد؟ از نظر قرآن، نه. این گونه شخصیتها که در تاریخ نمود دارند، کفهای روی آب هستند، آنها را معیار قضاوت قرار ندهید. اگر همه مردم شرارت نادر شاه را داشتند اصلًا آن جامعه متلاشی میشد.
قرآن میگوید اگر همه مردم این قدر شریر و فاسد و ظالم و دروغگو بودند آن جامعه را هلاک میکردیم، چنین جامعهای محال است وجود داشته باشد، اصلًا قابل دوام نیست و فوراً هلاک میشود. اینکه قرآن هلاک اقوام گذشته را بیان میکند برای چیست؟ میگوید: قبل از شما اقوامی بودند که وقتی اکثریت مردم آن اقوام بد شدند، ریشه آنها را کندیم. پس اگر جامعه دوام دارد بدانید که اکثریت مردم فاسد نیستند، بلکه اقلیتی فاسدند که آنها هم کفهای روی آباند.
باطل به صورت موقّت، به صورت یک جولان و به صورت یک نمود است و زود هم از بین میرود. احادیثی داریم که حکم ضرب المثل را پیدا کرده، میگوید:
* «للحقّ دولة و للباطل جولة» حق دولت باقی دارد، اما باطل را جولانی است و یک نمود است و زود تمام میشود.
* «للباطل جولة ثمّ یضمحلّ.»
باطل را جولانی است و بعد مضمحل و نابود میشود (ولی حق، جریان و ادامه و بقا دارد).
ضمناً در اینجا معلوم شد که باطل از حق پیدا میشود همین طور که کف از آب پیدا میشود و همان طور که سایه از شخص پدید میآید. معلوم است که اگر حقّی نبود باطلی هم نبود؛ چرا که باطل میخواهد با نام حق و در سایه حق و در پرتو حق زندگی کند.
حق مانند آبی است که وقتی مسیر خودش را طی میکند، در بستر خویش با یک آلودگیهایی روبرو میشود و زبالههایی را هم با خود میبرد؛ بعد این زبالهها را به این طرف و آن طرف میزند و در نتیجه کفهای کثیفی به وجود میآید. این، لازمه طبیعی حرکت و جریان آب است.